stat counter
تاریخ : چهارشنبه, ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Wednesday, 24 April , 2024
  • کد خبر : 394037
  • 31 شهریور 1400 - 20:53
3

«کاکا یوسف»

«کاکا یوسف»
فارس_ راوی: حاج عبدالله مظاهری، رزمنده و جانباز دوران دفاع مقدس
قلم | qalamna.ir :
بسم رب الشهدا و الصالحین
 
نام خاطره : کاکا یوسف
 
برای ثبت حماسه پر شکوه سالروز فتح خرمشهر  طی ماموریتی که از سپاه فارس منطقه نوح  داشتم به عنوان فیلمبردار و خبرنگار مناطق جنگی در اردیبهشت سال ۱۳۶۵ به شهر خرمشهر رفتیم و پس از پایان فیلمبرداری و تهیه گزارش   برای ملاقات برادرم یوسف به منطقه آموزشی گُتوند رفتم ” همسنگرانش گفتند: مرخصی دو روزه گرفته و رفته گله دار برای خداحافظی با خانواده اش!!
 
به گله دار برگشتم اما او رفته بود. حیف که آخرین فرصت ملاقات از دستم رفت و دیدار به قیامت شد”
 
مادر گفت : صبح امروز یوسف برگشت به جبهه  و گفت نوع خداحافظی اش با قبلنا خیلی فرق داشت هر چه بچه های یوسف و همسرش گریه و زاری کرده بودند که بابا نرو – بابا جان ، ما رو تنها نذار… اما یوسف رفته بود..!!! و من خوب میدانستم که چقدر به بچه هایش و مخصوصا پسر بزرگش علیرضا علاقه دارد!!…
 
(قرآن گرفت روی سرش تا روانه شد…فردا خبر رسید که او جاودانه شد)
 
چند روز بعد خبر آوردند که یوسف در منطقه عملیاتی فـّڪه. (شرهانی) زخمی و مفقود الاثر شده است ” برای مشخص شدن وضعیت به شهرهای اهواز – و سایر بیمارستانها سر زدیم اما خبری از یوسف ما نبود  که نبود…
 
برگشتیم گله دار و قبل از رسیدن به منزل، کار سخت اینکه چگونه خبر شهادت و مفقود الاثری یوسف بدهیم خیلی طاقت فرسا بود.
 
 – یا الله.یا خدا
…نمی دانستیم چه بگوییم!! وقتی که وارد حیاط خانه شدیم انگار همه مظرب و نگران منتظر خبر ما بودند و همه چشم براه و انتظار “… وقتی چهره ی نا امید ما را دیدند همه گریه ڪردند.
 
همه … مادر – برادر – همسر و بچه هایش… اما پدرم گریه نڪرد !! او چند قدم عقب رفت تنش لرزید – دستانش را به دیوار تکیه داد و مقاومتش شکست و لحظه ی بعد آرام روی زمین خاکی حیاط نشست!!! انگاری کمرش شکست …خرد شد و در هم متلاشی گردید!
 
انتظار هشـت سال به طول کشــید ” آری هشت سال!… و در این هشت سال مادرم هیچگاه غذای خوشمزه نخورد و همه ی شبها روی زمین خشڪ میخوابید … میگفتیم چرا؟ مادر … میگفت شاید فرزندم یوسف اسیر باشه، نه غذای خوبی داره و نه جای خوبی برا خوابیدن، منم مثل یوسف…
 
فروردین ۱۳۷۳ نام جمعی از شهدا که جنازه آنان پیدا شده بود در روزنامه کیهان چاپ شده بود و فقط از اعضای خانواده من متوجه شدم و بدون اطلاع به خانواده عازم شیراز شدم ۷۳/۱/۲۶ تعدادی شهید را در ساختمان بنیاد شهید شیراز برای شناسایی دیدم  اما هیچکدام یوسف من نبود. بعدش از معراج شهدا گفتند امروز غروب چند شهید استان فارس با هواپیما میرسد… غروب در محدوده میدان شهرداری شیراز در حال رفتن به بنیاد شهید و ستاد معراج شهدا نگاهم به آسمان بود و با دیدن یک هواپیما حس کردم یوسف من در اون هواپیماست!  -چشمم به هواپیما بود که در جوی آب فاضلاب افتادم. به خود که آمدم…
 
…و به سمت بنیاد شهید راه افتادم غروب بود. جنازه ها را آوردند و به محض دیدن جنازه از زیر کفن هم متوجه شدم و قبل از باز شدن بندهای کفن گفتم : همین جنازه برادرم یوسف هست- یک کارت شناسایی تیر خورده و نیم سوخته و یک برگ وصیتنامه که در بسته پلاستیک و پرس شده بود  و یک پلاک روی سینه ش بود…
دو روز بعد جنازه مطهرش با حضور انبوه مردم قدرشناس و یارانش تشییع شد.
 
شبی آرام رفتی و گره از عقده ام وا شد.
نگاهی خیس بر درگاه ماند و کوچه تنها شد..
پدر میگفت دیگر یوسف ما بر نمیگردد ..
و مادر ، سالها دلواپس امروز و فردا شد.
پس از آن چشمهایت را شبانه خواب میدیدم.
برای من تماشای تو دیگر مثل رؤیا شد .
برادرها که از اروند بر گشتند ، میگفتند .
که یوسف در نسیم عطر پیراهن به دریا شد…
و آخر استخوانهای تو را ای دوست آوردند .
پس از عمری غریبانه  سر زخم دلم وا شد .
و مثل آخرین روزی که رفتی ، باز هم امروز .
نگاهی خیس بر درگاه ماند و کوچه تنها شد
نگاهی خیس بر درگاه ماند و شهر ! تنها شد…
عبدالله مظاهری
هشتگ: , , , , , , , , , , , , ,

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.